توافق نامه همکاری !!

ووو

احساس قشنگیه وقتی بیای و ببینی همه چیز خونه تکونی شده - خوشحالم که از امروز با دوسته جدیدم مینویسم و قشنگیش هم به اینه که مطلب هامون خیلی ممکنه شبیه به هم نباشه و این فکر کنم که چیز قشنگی باشه.

تا به امروز دوست خوبم یه امانتدار بود با اختیار کامل و حالا یه شریک .

خوش اومدی و من هم روزمرگی ها و خاطرات قشنگت رو دنبال میکنم.

راستی یه چیزه دیگه اینکه ما از هم خیلی دوریم و اطّلاعی از نوشته های هم نداریم ، پس برایه خودمون هم تازگی داره !!

بازم یه چیزه دیگه اینکه دوست من اینجا برای دل خودش مینویسه و من ممکنه برای خودم و یا کسانی که اون مو ضوع رو میخونن هم بنویسم....البتّه من فعلاً چون به شدّت درگیر امورات زندگی و کار هستم بسیار کم هستم امّا همیشه سر خواهم زد.

پاینده و برقرار باشید(نویسنده : واقعآ راوی !! )

سفرنامه (۳) ...شوق دیدار

روشنایی تهران تو شب اون هم از اون بالاحس زیبایی داشت و شور قشنگی رو برام زنده می کرد و انتظاری که مدتها بود منتظرش بودم را به زیبایی به سر می آورد . هواپیما نشست ، از در هواپیما که اومدیم بیرون دو نفر پاسدار با قیافه های کریه همیشگی زل زده بودن تو چشمای تک تکمون و انگار ماها جانی یا مفسد فی الارض هستیم یا زناکارهای فراری (سلام و یا خوشامد گویی که تو سرشون بخوره !)
وارد سالن ترانزیت شدیم و تو صف چک پاسپورت ایستادیم ... دو نفر ، یه خانم و یه آقای پاسدار مشغول چک بودن که وقتی از دور قیافه هاشون رو دیدم تصمیم گرفتم تو صفی برم که اون خانم چک می کرد چون انقدر اون آقا قیافه ترسناک و طلبکاری داشت که آدمو پشیمون می کرد ...و بگذریم که این خانم از اونجا که همه اش یا با بچه اش حرف می زد !! و یا با همکارش گپ می زد هر دقیقه یکی رو می چکید !!! و کلی علافمون کرد .
پاسپورتم رو نشون دادم ... با سگرمه های توهم یه نگاه غضبناک به من کرد و گفت : از کجا می آئید ؟ بحرین !  مبدآ اصلی تون ؟؟ آهان ببخشید ....آمریکا ....یه چیزهایی هی واردکرد و چک کرد و ادا اومد بعد پاسپورت رو هل داد از زیر شیشه و با اشاره سر نفر بعد رو فرا خوند ...!  و این یعنی برو پی کارت و کار تو تمومه !!!‌ من هم غرق شوق و شعف از این تحویل گیری ( یادم به حرف اون مسافر افتاد تو هواپیما !!) و به عشق دیدن خانواده از پله ها رفتم پایین و اونجا بود که دیدم هجده تا دست رفت بالا  !!! ،شوق دیدارشون حسابی بیتابم می کرد ...بی صبرانه دوروبر نوار چمدانها می گشتم تا هر چه سریع تر وسایلم رو بگیرم و به دیدارشون برم ...دقایقی گذشت و نوار از حرکت ایستاد ... با تعجب از یکی از کارمندان اونجا پرسیدم :
-همین ؟؟!!
-چطور ؟ مال تو هم نیومده ؟!
با خنده گفتم :مگه مال چند نفر نیست ؟!
-مال خیلی ها نیومده ، برو اسمتو بنویس ، اومد بهت خبر بدن .
القصه ، از اونجایی که یکی از چمدونها پربود از سوغاتی برای یه نیم وجبیه دوست داشتنی و اونم به شوق رسیدن به اونا پاشده بود و ساعت ها در فرودگاه منتظر مونده بود خیلی دمغ شدم و پس از یه سری ثبت اطلاعات خودم رو از درون قفس شیشه ای فرودگاه امام به بیرون انداختم ... قفسی که همیشه ازش متنفر بودم و احساس جدائی رو در تمام وجودم زنده می کرد . از سال ها قبل، از جدا شدن از بسیاری از عزیزان و اینکه همیشه در مقام بدرقه بودم و این حس منو خیلی آزار می داد و جالب اینجا بود که وقتی در حکم مسافر هم سال ها قبل تو اون قفس شیشه ای فرودگاه مهرآباد رفتم همون حس مزخرف جدایی در من زنده می شد ..........

لحظه موعود ....

"اکنون هم که می خواهم از عاشقانه چشمانت بنویسم اشکهایم پرده ای شده است همانند لحظه دیدارت ....! و انگار چهره زیبایت برایم اینگونه مجسم شده است :< تار>،  و حس صورت زیبایت : <خیس> ... و چه سخت است نوشتن از لحظاتی که اکنون برای یک لحظه اش دلتنگی و دلتنگی اش کشنده .
آری، آغاز لمس احساس عاشقانه را در آغوش تو تجربه کردم : تو بی نظیر مادرم ،همانند همه مادران بی نظیردنیا ....
چقدر پوستت چروکیده شده است فرشته من .... اما هنوز هم لطافت پوست یک فرشته را برایم دارد .... همیشه خواهد داشت .... و چشم های زیبایت چه برقی از عشق دارند و چه حسودی می کنم  من به این احساس مادرانه ات .... ! چقدر دوستت دارم .... ای کاش هرگز به دنیا نمی آمدم .... ای کاش همیشه در وجودت می ماندم ...!"

....  همه رو تک تک در آغوش گرفتم .... لمسشون کردم .... حسشون کردم ... و از بوئیدنشون مست شدم .... جائی نبودم.... جائی نامکان بودم و دلم می خواست که هیچ گاه از آن فارغ نشوم ..... در ابهامی از دو حس متضاد : شوق دیدار و سال های بی من سپری شده بیرون زدم تا بتوانم در خانه خاطراتم، احساس های دیگری را دوباره تجربه کنم .....
... بی توجه ! به دادوبیدادهای راننده های تاکسی و دعواهای همیشگی سر یه لقمه نون که انگار دیگه جزء فرهنگمون شده ، بی توجه ! به بوق های مکرر که گاهی مثل فحش و گاهی اعتراض به همدیگه ردوبدل می شد و گاهی از سر بی صبری و گاهی عادته ... بی توجه ! به خرابی و آشفتگی همیشگی خیابان ها و بزرگراه های تهران ... بی توجه ! به فرهنگ هرج و مرج رانندگی ... بی توجه به دست فروش های شب عید کنار جاده  اونم  "کفش"... !!  و بی توجه به خیلی از واقعیت های آزاردهنده موجود در میهنم که انگار نمی خواد دست از سر این مردم برداره به خونه فکر می کنم و سعی می کنم که هیچ کدوم توجهم رو -حداقل شب اول- به خودش جلب نکنه !!
.....چشمامو می بندم و سعی می کنم به یاد بیارم بوی خونه رو ...این حس غربت لعنتی اینجا هم منو رها نمی کنه ،انگار می دونه که همه این لحظه ها زود سپری می شن و داره حضورشو به رخم می کشه ....
وقتی چشم باز می کنم فضای خونه ... خونه مادربزرگاست ....بوش همونطوره ....و کوچولو که حالا دیگه بزرگ شده و قد کشیده، اینو مثل یه واقعیت تلخ و شیرین به حلقم می ریزه ....!
همه خسته اند اما باز هم می نشینند به صحبت و من که از همه خسته تر بودم انگار قدرت بیشتری احساس می کردم و تو دلم می خواستم تا صبح همه بشینن ... اما خب صبح ، عید بود و روز اول رو بهتر بود همه حداقل چهار ساعت بخوابن .... !

چراغ ها خاموش شدند ....پشت پنجره رفتم و به نمای زیبای شب تهران و سمبل جدیدش ( برج میلاد) خیره شدم و خاطرات سالهای قبل ار جلوی چشمای مه گرفتم می گذ شتند ....

این همه نور ... انگار هر کدام مرا به خاطره ای وصل می کنند !

سفر نامه (۲)

(قبل از هر چیز باید تشکر کنم از دوست بسیار عزیزم که زحمت تایپ فارسی رو کشیده و قرار شده که از این پس این لطف بزرگ رو برام بکنه تا شاید با کار زیادو همچنین کندی من در تایپ فارسی بتونم سریع تر وبلاگ رو آماده کنم - و این عزیز این کار رو با وجود مشغله ای که داره اینقدر دقیق انجام میده که اصلا نیاز به ویراستاری نداره ... بی نهایت سپاسگزارم. این کارو قبلا یکی دوبار یکی دیگه از دوستان انجام میداد که دست ایشونم درد نکنه . )

و اما ادامه سفر :

گیج و منگ بودم از این سفر طولانی که تازه  به نیمه  آن رسیده بودم و کم کم سر صحبت  با همسفر بغل دستیم باز شد... جوانی بود که در آلمان درس میخواند و بورسیه بود از طرف یکی از همین شرکتهای هواپیمائی عربی و زن و دو بچه اش رو بحرین گذاشته بود و خودش هر 2-3 ماه یکبار میومد بهشون سر می زد و برمیگشت ... خیلی از زندگی تو آلمان حتی فقط برای درس خوندن می نالید و ازشون متنفر بود ، در عوض مردم بحرین " شهری که ما می رفتیم " را بسیار میهمان نواز و عالی می دونست و اصلا اونها رو قابل مقایسه با حتی مردم کشورهایی مثل امارات و ... نمی دونست ... همچنین به شدت دلتنگ بچه هاش بود و شوق دیدارشون تو چشماش برق میزد و واقعا عاشقانه بود .
کم کم به بالای بحرین رسیدیم و از پنجره که بیرون نگاه کردم خنده ام گرفت که کل روشنایی این شهر در شب به اندازه یه محله تهران هم نیست !! بعد از پیاده روی طولانی بالاخره به "Check-in transit" رسیدیم و از اونجا از همسفرم خداحافظی کردم و به سالن اصلی فرودگاه رفتم .
اولین چیزی که به محض وارد شدن به چشمم خورد عدم مدیریتشون بود : دو نفر با دو کاغذ تو دستشون مردم رو راهنمائی می کردن که به کدوم گیت ها باید برن !!
و دومیش که از همه جالب تر بود بوی عرقی بود که ناگهان به مشامت می رسید اونم تو سالن فرودگاه !!( اینجا بود که با خودم گفتم فرهنگ تزریقی نیست و باید تو ریشه یه ملت باشه یا اینکه نیاز به یک قرن داره تا تحولی صورت بگیره) و خلاصه اینکه این عرب ها واقعا از پول نفت و سرمایه ملی- در ظاهر دارن همه چیزو می خرن برای خودشون در صورتی که از درون تهی هستن ... ( با اجازه عربها !!) ، البته بحث بر سر شخصیت انسانها نیست چون انسان های بزرگی هم بینشون هست ولی بحث کلی جامعه هست ، ضمن اینکه من فکر می کنم اونا یه قدم از ما جلوترن (‌شاید بیشتر! )‌ و اون اینکه حداقل قبول دارن فاقد خیلی چیزا هستن و دارن تلاش می کنن تا بدستش بیارن ،‌اما ما قربونمون برم! از دماغ فیل افتادیم و تا کسی حرفی بزنه چنان برامون گرون تموم می شه که بیا و ببین .. که چی : که اینکه ما چنان بودیم و چنان کردیم و ال و بل ... و همین ما رو باز می داره که نقصامونو ببینیم و در جهت رفعشون بکوشیم ، فقط غرور نیاکانمون در ما مونده و بس .
در این مدت گفتنیه که حسابی از برخوردهای پلیس اونجا و مسئولین فرودگاه و عدم هماهنگی ها  و ....شاکی و ناراحت بودیم  و یادم به حرف های اون جوون افتاد و خیلی دلم می خواست که اون موقع پیشم بود !!  در این حال یکی از مسافرها با خنده به بقیه که از تاخیر و بی برنامگی زیاد  حسابی شاکی بودن گفت : زیاد نگران نباشین اینا غریبن .... حالا وقتی به مملکت خودمون بریم ببین باهامون چه برخوردی می کنن !!
با کلی مکافات و دردسر و خرابیه هواپیما و .. و البته انا لله ...خوندن ساعت 12 شب به سمت تهران راه افتادیم در حالی که قرار بود10:30 تهران باشیم و من خسته از این سفر طولانی چشمامو بستم و رفتم تو فکر ایران ، جائی که حالا هزار برابر از اینجا بی حساب کتاب تر ، بی قانون تر و نا امن تره ...

نخواستم افکارم رو با این چیزها خراب و خسته کنم بنابراین حواسم رو بردم به سمت چیزهای خوبی که در انتظارمه ... به خانواده ، به دوست و ... که دلم برای دیدارشون لک زده بود و اینکه هر کدوم چه شکلی شدن و یا هستن !! غرق در این افکار بودم و نفهمیدم که چقدر طول کشید که خوابم برد ...

سفرنامه (۱)

سلام به همه و بازهم سال نو بر همتون مبارک و میمون باشه ...

خوب سفر به پایان رسید و کلی خاطرات قشنگ و اتفاقات جالب برام به ارمغان آورد که حداقل برای به یاد داشتن همیشگیش بهتر دیدم که اینجا بیارمشون...

<< پاسپورت را نشون مسئول مربوطه دادم ...نیم نگاهی به جلدش انداخت و با دیدن  آرم  روی  جلد نیم نگاهی به سرتا پام کرد و بعد کارت پروازم رو در آورد و یه چیزی خط خطی کرد و بدون اینکه به ریختم دوباره نگاه کنه گفت :  gate one  و با دست جهت رو نشون داد و اشاره کرد که از جلوی چشمش دور بشم !!! از اونجایی که همه از سایر گیت ها که نزدیک تر بود میرفتن حدس زدم که این گیت مال تروریست های امثال منه !! ...وقتی رو کارت رو نگاه کردم دیدم ۴تا حرف S  هست که دورش با خودکار خط کشیده و این یعنی  !!!  SUPER CHECK ...

بارهامو روی نوار گذاشتم - وقتی همه چیز از زیر دستگاه رد شد طرف که انگار داره با زندانی حرف میزنه گفت :   ?All yours    تو دلم خندم گرفت...آخه به جز من که کسی نبود ..اما خوب به این سؤال کلیشه ای با لبخند جواب دادم :  ! YES  ....شروع کرد به انتقال دادن وسایلم روی یه میز دیگه...رفتم جلو که کمکش کنم که با فریاد ! DONT TOUCH  سر جا خشکم زد - با خشم اومد جلو و حالیم کرد که تا چک کردنش تمام نشه حق دست زدن به وسایل رو ندارم...(تو دلم گفتم : مرگ !! چشمت کور همشو خودت ببر! )

القصه : یه زن دیگه رو هم صدا کرد و بعد از وارسی کامل بدنی به جون وسایلم اوفتادن و با دستگاههایی که بیشتر به تسترهای مواد رادیواکتیو و منفجره میخورد !! از بند کفشم تا ته کیف هام رو نمونه گرفتن و با دستگاههای عجیب و غریب اسکن کردن!! ....وقتی کارشون تمام شد شروع کردن به چپاندن همه ی اون همه وسایلی که من با دقت تو کیفهام جا داده بودم  - که من با احتیاط جلو رفتم و گفتم : ? MAY I   اونم از خدا خواسته کیف ها رو برام گذاشت و دوباره من فلک زده شروع کردم به بسته بندی و هر چند دقیقه یه بار چهارتا چیز به فارسی نثارشون میکردم و ....

ساعتی بعد هواپیما نیویورک را ترک کرد و احساس قشنگی از آنچه در پیش رو دارم را در درونم دوباره زنده کرد ...)