لحظه های ...!

اینبار زودتر به ایستگاه رسیدیم و با خیال راحت سوار شدیم، یه واگن دربست ! همیشه حس خوبیه - هر سال این کار تکرار میشه و قصد هرچی که هست ،زیارت یا سیاحت ، از اونجا که باهمه خانواده هستم واقعاً خوش میگذره.

این بار شروعش شیرین تر بوده از همیشه و اون طبق معمول با شیطنت هاش منو تا لحظه آخر رها نمیکنه و خدا خدا میکنم که نصف شب که همه خوابن موبایلم صداش در نیاد !

ساعتی بعد ... 

هر کدوم به تخت های خودمون خزیدیم، صدای تلق تولوق قطار نمیذاره که بخوابم ولی اینبار اونقدر رو اعصابم نمی ره، چشمهامو می بندم و  غرق میشم تو رویاهای خودم .... 

دویدن به جای حرف زدن !!

در حالی که با آب و تاب و شوق زیاد در مورد پدرش میگفت یه دفعه مکثی کرد و با حالتی که میخواست فروتنی شو برسونه صداشو نازک کرد و گفت:  

ولش کن بابا هیچ عطاری نمیگه ماست من ترشه !!!

اولین برف ...

امروز- همین حالا ! -  اولین برف زمستون اومد .... قشنگه امّا این یعنی که زمستونه امسال .....

خدا به خیر کنه !!

هوای چشمم امشب باز ابریست !

گاهی اوقات از خودم بدم میاد ، بیزار میشم و واقعاً حوصله خودم رو هم ندارم....

چرا نمیشه صادق بود با آدما، چرا نمیشه اون کاری که دلت میخواد رو انجام بدی براشون و بعد پشیمون نشی از اونچه که کردی ؟

چرا ماها همیشه از روابط دوستانه سوء استفاده میکنیم.... چرا این زندگی بی ارزشو اینقدر جدّی میگیرم  ؟؟؟؟؟؟ 

کجان اون همه دوست که حالا نیازشون دارم و همیشه براشون و پیششون بودم ؟؟؟ 

راستی خوبه اگه به هیچ کس نیاز نداشته باشیم ....