آفتاب گونه ای در راس
یه گله نا انسان مست و منگ بر مسند قدرت
جامعه ای پر از تزویر
تو این فضا هنر میخواهد:
پا برجا ماندن ؛ انسان بودن ؛ آزاد بودن و فریاد عدالت سر دادن.
یاد همه عزیزانی که تو این راه جاودانه شدن گرامی
گامهای همه رهپویان این مسیر سنگلاخ استوار
به امید روزی که تفتگی اشک ها ی مادران - همسران - فرزندان - دوستان - همرزمان و مردم آزادیخواه ریشه نهاد ظلم را خاکستر سازد .
-----------------------
با چشمها
|
|
|
ز حیرت ِ این صبح ِ نابهجای
|
خشکیده بر دریچهی خورشید ِ چارتاق
بر تارک ِ سپیدهی این روز ِ پابهزای،
دستان ِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
|
|
|
چراغ معجزه
|
|
|
مَردُم!
|
تشخیص ِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا
|
|
|
از
|
|
|
کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب
|
در آسمان ِ شب
با گوشهای ناشنواییتان
این طُرفه بشنوید:
در نیمپردهی شب
آواز ِ آفتاب را!»
«ــ دیدیم
|
|
|
(گفتند خلق، نیمی)
|
پرواز ِ روشناش را. آری!»
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
«ــ با گوش ِ جان شنیدیم
آواز ِ روشناش را!»
باری
من با دهان ِ حیرت گفتم:
«ــ ای یاوه
|
|
|
یاوه
|
|
|
یاوه،
|
|
|
خلائق!
|
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تائباید و پاک و مسلمان
|
نماز را
|
از چاوشان نیامده بانگی!»
|
|
□
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشان ِ روشن ِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنی ِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفان ِ خندهها...
«ــ خورشید را گذاشته،
|
|
|
میخواهد
|
با اتکا به ساعت ِ شماطهدار ِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
|
که شب
|
از نیمه نیز برنگذشتهست.»
|
|
توفان ِ خندهها...
من
درد در رگانام
حسرت در استخوانام
چیزی نظیر ِ آتش در جانام
|
|
|
پیچید.
|
چیزی به هم فشرد
تا قطرهیی به تفتهگی ِ خورشید
جوشید از دو چشمام.
از تلخی ِ تمامی ِ دریاها
در اشک ِ ناتوانی ِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقت ِشان بود
احساس ِ واقعیت ِشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهوم ِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهوم ِ بیفریب ِ صداقت بود.
□
(ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
|
|
|
با نان ِ خشک ِشان. ــ
|
و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
□
مفهوم ِ بیدریغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
اینگونه
|
|
|
دل
|
|
|
فریفته بودند!
|
□
ای کاش میتوانستم
خون ِ رگان ِ خود را
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
|
|
|
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
|
بر شانههای خود بنشانم
این خلق ِ بیشمار را،
گرد ِ حباب ِ خاک بگردانم
تا با دو چشم ِ خویش ببینند که خورشید ِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
wooow ,I am glad you come back ! Good luck
By the way the text was really nice ....
سلام دوستم
بنظر من همین که خودت به این حقیقت آگاهی باعث می شود تا دیگران به باور برسند
به روزم
جدن هنر می خواد آدم بودن ...
بالاخره پیدات کردم ... ولی من مثل تو نیستم ... بالاخره باید فرقی بین من و تو باشد ... درست نمی گم .
و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.
اینها خیلی سیلی می زنه به صورت !
اما من نمیخوام دیگه فدا شم! اونهایی که فداشدن کجا رسوندن ما رو .
ببین دیروز 17 شهریور بود ! اونها مومن به راهشون بودن اما چی شد اون ایمان فدا شده شون؟ ما رو به کجا رسوند؟
سلام حسام جان.
خوشبختم از آشناییتون.
شما کی منو گم کرده بودین که حالا پیدا کردین ؟!
سلام دوست عزیز
ای کاش کی همگان می دانستند که منصور را بر سر دار کردن چیزی از حقانیت ان الحق او نمی کاهد! امروز سه شنبه بیا حسینیه ارشاد ساعت ۳و ۳۰ یه نشونی قشنگ پای طومار آزادی سه سرباز ستاره دار بذار
منتظرت هستیم
سلام وبلاگ خوبی به ما هم سر بزن اگه اهل معماری هستی...
با درود
دوست خوبم ممنون از حضورت و نظر دلگرم کنندت. شرمنده که دیر اومدم. مثل همیشه زیبا نوشتی. قلمت پرتوان بود. منتظرت هستم. پیروز باشی
با درود
دوست خوبم ممنون از لطفت و امیدوارم لایق محبتت باشم. منتظر حضور دوبارت هستم. پیروز باشی
نمی نویسید ؟
بازهم این شعر و خوندم و حیفم اومد ازت تشکر نکنم !
مردمان ما مثل همین شیفتگان آفتاب از حقیقت غافلند کاش میشد قطره قطره خونمان را بگرییم تا باور کنند!
سلام دوست عزیزم شعر بسیار جا کاهیست اما دوست من اگر کسی به آنچه میگوید عمل کند وآن برای شهرت وقدرت وپول نباشد مردم باورت خواهند کرد .....و سلامت وشادباشی
سلام دوستم
به روزم خوشحال می شم سر بزنی[گل]