سفرنامه (۳) ...شوق دیدار

روشنایی تهران تو شب اون هم از اون بالاحس زیبایی داشت و شور قشنگی رو برام زنده می کرد و انتظاری که مدتها بود منتظرش بودم را به زیبایی به سر می آورد . هواپیما نشست ، از در هواپیما که اومدیم بیرون دو نفر پاسدار با قیافه های کریه همیشگی زل زده بودن تو چشمای تک تکمون و انگار ماها جانی یا مفسد فی الارض هستیم یا زناکارهای فراری (سلام و یا خوشامد گویی که تو سرشون بخوره !)
وارد سالن ترانزیت شدیم و تو صف چک پاسپورت ایستادیم ... دو نفر ، یه خانم و یه آقای پاسدار مشغول چک بودن که وقتی از دور قیافه هاشون رو دیدم تصمیم گرفتم تو صفی برم که اون خانم چک می کرد چون انقدر اون آقا قیافه ترسناک و طلبکاری داشت که آدمو پشیمون می کرد ...و بگذریم که این خانم از اونجا که همه اش یا با بچه اش حرف می زد !! و یا با همکارش گپ می زد هر دقیقه یکی رو می چکید !!! و کلی علافمون کرد .
پاسپورتم رو نشون دادم ... با سگرمه های توهم یه نگاه غضبناک به من کرد و گفت : از کجا می آئید ؟ بحرین !  مبدآ اصلی تون ؟؟ آهان ببخشید ....آمریکا ....یه چیزهایی هی واردکرد و چک کرد و ادا اومد بعد پاسپورت رو هل داد از زیر شیشه و با اشاره سر نفر بعد رو فرا خوند ...!  و این یعنی برو پی کارت و کار تو تمومه !!!‌ من هم غرق شوق و شعف از این تحویل گیری ( یادم به حرف اون مسافر افتاد تو هواپیما !!) و به عشق دیدن خانواده از پله ها رفتم پایین و اونجا بود که دیدم هجده تا دست رفت بالا  !!! ،شوق دیدارشون حسابی بیتابم می کرد ...بی صبرانه دوروبر نوار چمدانها می گشتم تا هر چه سریع تر وسایلم رو بگیرم و به دیدارشون برم ...دقایقی گذشت و نوار از حرکت ایستاد ... با تعجب از یکی از کارمندان اونجا پرسیدم :
-همین ؟؟!!
-چطور ؟ مال تو هم نیومده ؟!
با خنده گفتم :مگه مال چند نفر نیست ؟!
-مال خیلی ها نیومده ، برو اسمتو بنویس ، اومد بهت خبر بدن .
القصه ، از اونجایی که یکی از چمدونها پربود از سوغاتی برای یه نیم وجبیه دوست داشتنی و اونم به شوق رسیدن به اونا پاشده بود و ساعت ها در فرودگاه منتظر مونده بود خیلی دمغ شدم و پس از یه سری ثبت اطلاعات خودم رو از درون قفس شیشه ای فرودگاه امام به بیرون انداختم ... قفسی که همیشه ازش متنفر بودم و احساس جدائی رو در تمام وجودم زنده می کرد . از سال ها قبل، از جدا شدن از بسیاری از عزیزان و اینکه همیشه در مقام بدرقه بودم و این حس منو خیلی آزار می داد و جالب اینجا بود که وقتی در حکم مسافر هم سال ها قبل تو اون قفس شیشه ای فرودگاه مهرآباد رفتم همون حس مزخرف جدایی در من زنده می شد ..........

لحظه موعود ....

"اکنون هم که می خواهم از عاشقانه چشمانت بنویسم اشکهایم پرده ای شده است همانند لحظه دیدارت ....! و انگار چهره زیبایت برایم اینگونه مجسم شده است :< تار>،  و حس صورت زیبایت : <خیس> ... و چه سخت است نوشتن از لحظاتی که اکنون برای یک لحظه اش دلتنگی و دلتنگی اش کشنده .
آری، آغاز لمس احساس عاشقانه را در آغوش تو تجربه کردم : تو بی نظیر مادرم ،همانند همه مادران بی نظیردنیا ....
چقدر پوستت چروکیده شده است فرشته من .... اما هنوز هم لطافت پوست یک فرشته را برایم دارد .... همیشه خواهد داشت .... و چشم های زیبایت چه برقی از عشق دارند و چه حسودی می کنم  من به این احساس مادرانه ات .... ! چقدر دوستت دارم .... ای کاش هرگز به دنیا نمی آمدم .... ای کاش همیشه در وجودت می ماندم ...!"

....  همه رو تک تک در آغوش گرفتم .... لمسشون کردم .... حسشون کردم ... و از بوئیدنشون مست شدم .... جائی نبودم.... جائی نامکان بودم و دلم می خواست که هیچ گاه از آن فارغ نشوم ..... در ابهامی از دو حس متضاد : شوق دیدار و سال های بی من سپری شده بیرون زدم تا بتوانم در خانه خاطراتم، احساس های دیگری را دوباره تجربه کنم .....
... بی توجه ! به دادوبیدادهای راننده های تاکسی و دعواهای همیشگی سر یه لقمه نون که انگار دیگه جزء فرهنگمون شده ، بی توجه ! به بوق های مکرر که گاهی مثل فحش و گاهی اعتراض به همدیگه ردوبدل می شد و گاهی از سر بی صبری و گاهی عادته ... بی توجه ! به خرابی و آشفتگی همیشگی خیابان ها و بزرگراه های تهران ... بی توجه ! به فرهنگ هرج و مرج رانندگی ... بی توجه به دست فروش های شب عید کنار جاده  اونم  "کفش"... !!  و بی توجه به خیلی از واقعیت های آزاردهنده موجود در میهنم که انگار نمی خواد دست از سر این مردم برداره به خونه فکر می کنم و سعی می کنم که هیچ کدوم توجهم رو -حداقل شب اول- به خودش جلب نکنه !!
.....چشمامو می بندم و سعی می کنم به یاد بیارم بوی خونه رو ...این حس غربت لعنتی اینجا هم منو رها نمی کنه ،انگار می دونه که همه این لحظه ها زود سپری می شن و داره حضورشو به رخم می کشه ....
وقتی چشم باز می کنم فضای خونه ... خونه مادربزرگاست ....بوش همونطوره ....و کوچولو که حالا دیگه بزرگ شده و قد کشیده، اینو مثل یه واقعیت تلخ و شیرین به حلقم می ریزه ....!
همه خسته اند اما باز هم می نشینند به صحبت و من که از همه خسته تر بودم انگار قدرت بیشتری احساس می کردم و تو دلم می خواستم تا صبح همه بشینن ... اما خب صبح ، عید بود و روز اول رو بهتر بود همه حداقل چهار ساعت بخوابن .... !

چراغ ها خاموش شدند ....پشت پنجره رفتم و به نمای زیبای شب تهران و سمبل جدیدش ( برج میلاد) خیره شدم و خاطرات سالهای قبل ار جلوی چشمای مه گرفتم می گذ شتند ....

این همه نور ... انگار هر کدام مرا به خاطره ای وصل می کنند !